داستان: نشانی... حسن سلمانی
الهه ی الهام
انجمن ادبی

«نشانی»

کرایه ی تاکسی فرودگاه را پرداخت و برای راننده دست و سرتکان داد و کوله اش را به شانه اش انداخت. سال ها بود که حرکت دست و سر به جای حرف زدن جزو زبان رضا و وسیله ی ارتباطی او با دیگران شده بود.  آمده بود تا از میان هزاران هزار مرده که خاموش و ساکت زیر خروارها سنگ و خاک آرمیده بودند سراغی از گذشته اش بگیرد و به زندگی اش باز گردد.بیست و پنج سال پیش،آخرین جایی که برای خداحافظی به آن سر زده بود،همین آرامگاه خانوادگی شان بود و حالا اولین جایی بود که بعد از آن همه سال برای سلامی دوباره به آنجا برگشته بود.فکر کرده بود شاید تنها جایی که ممکن است سر نخی از کلاف سردر گم زندگی اش را به دستش بدهد،آرامگاه ابدی خانواده ی «یراقچی»باشد.

        راننده ی تاکسی به او حالی کرده بود که چهره ی تهران خیلی عوض شده و پیدا کردن نشانی هایی که او با خودش دارد،مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه است.بزرگراه ها،پل ها ،برج ها و آسمانخراش هایی که در نبود او پیداشان شده بود و اسم های محله ها و معابر که اکثراَ عوض شده بود، ضرب المثل راننده را تایید می کرد.از ساعتی پیش که از پله های هواپیما پایین آمده بود تا وقتی که به بهشت زهرا برسد؛پی برده بود که حتی لهجه و جنس گفت و گوی مردم هم تغییر کرده است.این در حالی بود که او خودش را آماده می کرد اصطلاحات و محاورات بیست و پنج سال پیش را مرور کند تا متّهم به از خودباختگی نشود.

به گورستان بهشت زهرا قطعات زیادی اضافه شده بود،امّا چیزی که بیشتر از همه توجهش را جلب می کرد؛بنای عظیمی با معماری مدرن و اسلیمی همراه با گنبد و گلدسته هایش  بود که زیارت مقبره اش سال ها آرزوی رضا بود.شنیده بود رکورد بزرگترین پیشواز و باشکوه ترین بدرقه و تشییع جنازه در تاریخ به نام رهبر بزرگ انقلاب اسلامی کشورش ثبت شده است و خیلی وقت ها دلش می خواست وقتی به ایران برمی گردد حتما به زیارت مقبره ی او برود و حالا چند قدمی بیشتر با آن فاصله نداشت.

        اما اول باید به آرامگاه خانوادگیش سر می زد تا شمار مرده ها و آمار زنده هایشان دستش بیاید.به یک ردیف طولانی از  آرامگاه ها که با نمای آجری و کاشی های فیروزه ای و ارغوانی رسید که معماری ساده ای داشت و در هر غرفه اش چند سنگ قبر قیمتی، خاک می خورد.به عادت سال های نوجوانی اش از اولین غرفه شروع کرد به شمارش.چهل و چهارمین غرفه را پدرش در همان سال ها با قیمت خیلی گزاف خریده بود.البته نه برای خودش یا برای همسرش و نه برای احتکار که در آن روزهای جنگ و سختی ،مردم هر چیزی را می خریدند و انبار می کردند حتی قبر و کفن و کافور را.پدر آن اتاق را برای پسر بزرگش که در جنگ شهید شده بود خریده بود.

برادرش تازه هژده ساله شده بود که به جبهه رفت و سه ماه بعد جنازه ی تکه تکه شده اش همراه با ده ها شهید دیگر برگشت.پدر خیلی تلاش کرده بود تا جنازه ی پسرش جدای از شهدای دیگر تشییع و تدفین شود.این طور شد که اولین جسدی که در غرفه ی چهل و چهار دفن شد،جنازه ی برادرش بود.مادر نه تنها اصراری به جدا کردن پسرش از دیگر فرزندان وطن نداشت،بلکه قلبا هم راضی به این کار نبود.دلش نمی خواست در آن شرایط سیاهپوشی و سوگواری مورد شماتت و سرزنش زن های دیگر قرار بگیرد.بیشتر دوست داشت حالا که داغ پسر نوجوانش را به جگر دارد مدال افتخاری از سهیم بودن در حماسه ی ملی دفاع مقدس و شهادت که حتی اقلیّت های دینی هم در آن شرکت داشتند به سینه داشته باشد.رفتار پدر وقتی بیشتر او را آزُرد که متوجه شد روی سنگ قبر بعضی از همرزمانش فقط نوشته بودند:«مشتی خاک،هدیه به افلاک»یا«مرغ باغ ملکوت»یا«پسر روح الله»و یا شعارهایی که موقع تشییع جنازه ی شهدا سر می دادند،مثل«این گل پرپر ماست،هدیه به رهبر ماست»یا«این گل پرپر از کجا آمده؟از سفر کرببلا آمده»در حالی که روی مزار شهدا سنگ های یکدست و ساده و همشکل می گذاشتند ،حاجی یراقچی نفیس ترین سنگ بازار را روی قبر پسرش گذاشت.سنگی که بیشتر شاهکار هنر سنگ تراشی و میراثی تاریخی برای نسل های آینده بود تا یک سنگ قبر.

پدر قبل از این که دنبال تحویل جنازه و کارهای دیگر برود،گفته بود:«من که راضی نبودم. می تونستم بفرستمش اون ور آب،اون ور دنیای خدا.درس بخونه،کار کنه،زندگی شو بکنه... خودش نخواس.چه قد بهش گفتم بچه واسه این دولت تازه به دورون رسیده چه آب ببری،چه کوزه بشکنی،هیچ توفیری نمی کنه.جو گیر شد.مغزشو شست و شو دادن.دفاع از دین و ناموس و وطن!»یادش آمد پدر لبخند تلخی به گوشه ی لبش نشسته بود و آستین های پیراهن مشکی اش را تا کرده بود و یک لیوان آب خواسته بود تا قرص بخورد.سابقه نداشت پدر تا آن شب دارویی مصرف کرده باشد؛اما همان شب سه چهار تا قرص رنگارنگ را مثل نخودچی کشمش بالا انداخت و تا وقتی که به یاد داشت قرص خوردن های پدر از آن شب به بعد دیگر قطع نشد.بعد از آن که به کمک آب، قرص ها را قورت داد؛لیوان را با عصبانیت توی سینی گذاشت و مثل این که تصمیمش را گرفته باشد گفت:«دیگه نمی ذارم.سرخود رفت سربازی،سرخود رفت جنگ،سرخود خودشو به کشتن داد،سرخود... فردا حسابشو از رفقاش جدا می کنم.»

مادر که عزادار پسر بزرگش بود نمی خواست مسئله ی تازه ای روح و روان افراد خانواده را بیشتر به هم بریزد.چیزی نگفت و همه را سپرد به حاجی.هر چه باشد زن و شوهر بیشتر از دیگران همدیگر را می شناسند.مادر می دانست که پدر هم سینه سوخته است و مثل او جوان از دست داده.مطمئن بود اگر کاری می کند به خاطر این است که تسلایی باشد برای خاطر افراد خانواده اش.پدر عادت نداشت غم هایش را با دیگران تقسیم کند و برای غصّه ها و گریه هایش دنبال شریک بگردد.این ها را مادر از همان اول می دانست و پسرها هم بعدها به این خصلت پدر پی برده بودند.پدر در نظر رضا یک کوه همیشه تنها بود.همه می توانستند به او تکیه کنند؛اما او هیچ تکیه گاهی جز خدا نداشت.مادر می دانست تصمیم های پدر،مخصوصا وقتی در اجرای آنها مصمّم باشد در نهایت قطعا به سود خانواده است هر چند بقیه آن را نپسندند.گذر زمان این را هم به همه ثابت کرده بود. امّا مادر در مورد محل دفن و نحوه ی تشییع جنازه ی پسرشان شک داشت که حق با شوهرش باشد.مطمئن بود که دارد لجبازی می کند. اما با کی؟با صدّام حسین؟با دولت؟با ملت؟با فرزندی که دیگر دستش از دنیا کوتاه بود؟یا با خودش؟!

رضا فهمیده بود که مادر حوصله ی جرّ و بحث ندارد و ترجیح می دهد با داغ  پسر بزرگش بسوزد و بسازد تا این که بر سر علایقش با دیگران بستیزد.تا آن جایی که به یاد داشت؛وقتی پدر در خانه نبود،مادر تک و توک سیگار روشن می کرد و قرص های جورواجور می خورد.تارهای سفید مو در سرش پیدا شد و روز به روز بیشتر شد و تا اولین سالگرد پسرش شد یک پیرزن.مادر هر وقت تنها می شد شروع می کرد به نوحه گری و در خلوت برای نوجوانش مرثیه می خواند.او باورش شده بود که پسرش امر رهبرش رابرای دفاع از سرزمین مادری،دین آبا و اجدادی و ناموسش اطاعت کرده و برای رسیدن به هدفی والا و مقدّس،با افتخار جانش را فدا کرده است.برای همین هرگز لب به شکایت باز نکرد و فقط آه کشید و بی صدا گریه کرد و به سرعت پیر شد. او واقعا خودش را یک مادر شهید می دانست؛هرچند عقیده حاجی مراد یراقچی این بود که پسرش فریب خورده و با نامردی کشته شده است و حالا پدر بدبختش نمی داند یقه ی چه کسی را به عنوان قاتل پسرش بگیرد.

در یک آن با تمام وجود و به اندازه ی تمام سال ها و ماه ها و روزهایی که از والدینش دور افتاده بود،دلش خواست آن ها را در کنارش داشته باشد. در همان حال چیزی مهیب تر از آوار در دلش فرو ریخت. جاخورد.وحشت زده تصوّر کرد، اگر پدر و مادرش با همان سرعت به پیری و بیماریشان ادامه داده باشند باید هزار سال پیش از این مرده باشند. به خود لرزید.همین حس رقّت انگیز به پاهایش دستور می داد هر چه سریعتر به طرف آرامگاه چهل و چهار خیز بردارند. در مسیری که تا رسیدن به مقبره ی چهل و چهاربیشتر از دو دقیقه طول نمی کشید هزاران بار آرزو کرد هر دو زنده باشند و برای تمام پرسش هایی که در تمام این سال ها مثل خوره به جانش افتاده و شکنجه اش داده اند جوابی قانع کننده داشته باشند.هم تشنه ی دیدارشان بود و هم شاکی از این که چرا در تمام این مدّت، کوچک ترین سراغی از او نگرفته اند.

شیشه هایی که زمانی آن طرفش به وضوح دیده می شد،حالا زنگار گرفته و لایه ی ضخیمی از از غبار سال ها رویش نشسته بود. با ناخن قسمتی از جرم روی شیشه را خراشید و بعد به اندازه ی کف دست،آن قسمت را پاک کرد.آن طرف شیشه سنگ برادر شهیدش را بین دو سنگ قبر دیگر دید که قبلاً وجود نداشتند.به آن طرف در مشبّک آهنی که با قفل و زنجیر بسته شده بود نمی توانست راهی پیدا کند.به دنبال کسی بود که بتواند در را برایش باز کند.پرسان پرسان خود را به دفتر سازمان بهشت زهرا رساند.بعد از ارائه ی مدارک هویتی و کلّی امّا و اگر جواب شنید:«مسئول اون قسمت رفته مرخصی و تا سه روز دیگه هم برنمی گرده.»امّا رایانه ی سازمان او را مطمئن کرد که دو قبر دیگر واقعاً متعلّق به پدر و مادر اوست.

می توانست قفل در آرامگاه را بشکند امّا سعی کرد احساساتش را کنترل کند.با خودش گفت:«از راه نرسیده باید عزاداری کنم؟نه.فعلاً آمادگی سوگواری ندارم.»ترجیح داد فکرش را هم نکند.بیست و پنج سال دوری را تحمّل کرده بود،پس می توانست سه روز دیگر هم طاقت بیاورد و در این سه روز دلش به این خیال خوش باشد که هنوز سه نفر انتظار برگشتنش را می کشند. پدر و مادرش و صاحب یک جفت چشم آبی که روزگاری، آینده ی روشنی را نشانش داده بود. امّا خودش با فرارش از کشور ماجرایی را که می توانست عاشقانه ترین داستان معاصر باشد،در همان آغاز نافرجام رها کرده بود.

یک بار یک جفت از آن چشم ها را در روستای مرزی کردستان که فقط یک شب در آن بیتوته کرده و فردایش به سفرش ادامه داده بود، دیده بود.دختر صاحب خانه که دم غروب با گله ی برّه و بزغاله از چرا برگشته بود.چندین بار هم آن طرف مرز ایران و ترکیه از آن چشم ها دیده بود.امّا هیچ کدام گرما و نفوذ چشم های «ملیحه»را نداشت.هیچ کدام راهی را که به خوشبختی منتهی بشود نشانش نداده بود.تنها خوبی آن همه چشم آبی در آن طرف مرز به این بود که یاد و خاطره ی ملیحه را برایش زنده نگه می داشت.به مردمک هر کدام از آن چشم ها که خیره می شد و بقیه ی اجزای چهره را در ذهنش حذف می کرد و به جای آن ها لبها و بینی و دیگرجزئیات صورت ملیحه را جایگزین می کرد؛کم کم شکل و هیکل ملیحه پیش چشم هایش مثل یک تصویر سه بعدی نمایان می شد و به دنبال پیدا کردن چهره ی معشوق دبیرستانی اش موفّق می شد به کمک آن تندیس رویایی، پدر و مادرش را هم تصوّر و تجسّم کند. این تخیّل و تجسّم با دیدن هر چشم آبی در ذهن او شکل می گرفت. حتی وقتی از دریچه ی فولادی و کوچک سلولش به راهرو باریک و تاریک زندان «بایرام پاشا» سرک می کشید و جیره ی غذایی اش را از دست آشپز زندان که چشم های آبی داشت، می گرفت.

 رضا رییس زندان،آشپز زندان و یک نفر از جانیان خطرناک زندانی را  هم دوست داشت، چون با دیدن چشم های آبی آنها بود که به داشته هایش در گذشته می رسید و به آینده امیدوارتر می شد.چشم های آبی او را به ریشه هایش پیوند می زد.با تماشای چشم های آبی به ملیحه، به حاج مراد یراقچی،به مامان انسی و به برادر شهیدش می رسید و با آن ها به کوچه و محلّه و به شهرش و به وطنش برمی گشت.

چهارمین سال جنگ هشت ساله ی ایران و عراق بود و رضا داشت دیپلم می گرفت که جنازه ی برادرش از جبهه برگشت.حاج مراد با یک کارچاق کن هماهنگ شده بود که قاچاقی رضا را از مرز ترکیه رد کنند و از آنجا به آمریکا بفرستند. خیلی هم خرج کرده بود.وقتی رضا به سه سنگ قبر کنار هم زل زده بود به یاد جمله ی پدرش افتاد که گفته بود:«زبانم لال هیچ دلم نمی خواد قبل از من و انسی تو کنار داداشت بخوابی.»   

        بخت با رضا یار بود که درست روز پنجشنبه به تهران رسیده بود و خوب به یاد داشت که ملیحه و سه خواهر دیگرش غروب هر پنجشنبه در مقبره ی چهل و سه را باز می کردند و با سینی حلوا و میوه کنار قبر پدرشان می نشستند وقرآن و فاتحه می خواندند.اگر دو سه ساعت دیگر تحمّل می کرد که هوا کمی خنک بشود،شاید می توانست آنها را ببیند و آن وقت می توانست به کمکشان خودش را پیدا کند.با خودش فکر می کرد اگر بخواهد سرگذشت تلخش را برای ملیحه تعریف کند،حتماً او زار زار به حالش گریه خواهد کرد. با خودش گفت:«باید براش بگم که هیچ وقت فراموشت نکردم؛حتی یک روز.یک روز هم نبوده که توی این سال ها به فکرت نباشم.»

چشم های آبی دختر دبیرستانی را روبرویش تجسّم کرد.به آنها خیره شد و بعد از چند ثانیه تمرکز بر روی آنها  به سرعت توانست تصویری سه بعدی از صاحبشان بسازد.از او دعوت کرد که روی نیمکت بنشیند و خودش در مقابلش ایستاد و به عادت سال های دور با او به صحبت پرداخت:«ببین ملیحه، این منم. رضا یراقچی.خیلی داغون شدم؟ حق داری اگه با نگاه اول منو نشناسی.امّا چشم بد دور خوب موندی ها.عین همون سالها. همون وقتا که حلوا می آوردی سر خاک پدر خدابیامرزت.یادش به خیر!حلوای زعفرانی اولین شیرینی بود که از دستات گرفتم و خوردم.هنوزم می گم شیرین ترین چیزی بود که به عمرم دیدم.با خودم می گفتم شیرین تر از اون باید عسلی باشه که سر سفره ی عقدمون با انگشتت می کنی تو حلقم.نشد که بشه. انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا من و تو رو از هم جدا کنه.دلم می خواد اول تو از خودت بگی اما حق بده به من،منی که بیست و پنج سال هم صحبتی نداشتم .منی که فقط با خیالت سر کردم .اما تو مادرت بوده خواهرات ،برادرات ،دوستات ،کسانی بودند که باهاشون حرف بزنی ؛اما من از بی هم صحبتی حرف زدن هم داشت فراموشم می شد .اجازه بده اول من بگم »پلک هایی با مژه هایی بلند  وفر خورده روی چشم های آبی به آرامی خوابید وبه رضا اجازه داد حرفهایش را بزند .رضا ادامه داد:«بعد از شهادت  داداشم و اون ماجراهای دفن و غیره که خودت میدونی پدرم کلی پول خرج کرد تا سربازی نرم اما توی اون شرایط جنگی هیچ جوری نمی شد معافیت گرفت .مجبور شد مدارک تحصیلی منو به واسطه ی آشناهاش بفرسته اون ور .از این طرف هم غیر قانونی و قاچاقی منو ردم کنه ترکیه و بعد امریکا و اگه شد دانشگاه واگرم نشد کاروزندگی ،تا آبها از آسیاب ها بیفته .از تهران با پدرم رفتیم کردستان .یه شب توی یکی از دهات مرزی موندیم  و فردا صبحش منو سپرد به کرد ها تا ببرنم کردستان ترکیه وبعد استانبول و...امّا توی ترکیه توی تعقیب و گریزی که نمی دونستم برای چیه، کامیون ما تصادف کرد و همراهام همه فرار کردن.من که از همه جا بی خبر بودم و کمی زخمی، وقتی به خودم اومدم دیدم به جرم ورود غیر قانونی و حمل قاچاق انداختنم زندان.نه قانون می دونستم،نه زبونشونو بلد بودم، نه پول و پله ای همرام بود،نه زور داشتم و نه دوست و آشنایی.توی زندان با یه ایرانی آشنا شدم که می گفت ترکیه از اون کشوراییه که اگه دادگاهش حکمی صادر کنه هیچ جوری نمی شه ردش کرد یا خریدش.باید مدّت محکومیت سپری شه...هی! و شد بیست و پنج سال.هرگز نفهمیدم چرا و به چه جرمی دستگیر و زندانی شدم و چه طور آزادم کردن.بعد از این که از زندان دراومدم،منو تحویل سفارت ایران دادن و اونجا هم ازم تعهد گرفتن که حتماً برگردم ایران.بلیط هواپیما و کمی پول تو جیبی بهم دادن و رام انداختن.به نظرت بهتر نبود تو روی بابام می ایستادم و می رفتم سربازی؟ نهایتش این بود که یا کشته می شدم یا به اسیری می رفتم.لااقل می دونستم به خاطر انجام وظیفه جونم و آزادیمو از دست میدم نه به خاطر هیچ و پوچ. به خاطر یه خیال واهی و یه تصادف نامربوط بهترین سال های عمرمو پشت میله های کلفت فولادی بگذرونم که تازه اون ورشم اگه آزاد بودم باز یه غریبه بودم.ملیحه خانوم فکر می کردم اگه یه بار دیگه ببینمت، اندازه ی بیست و پنج سال باید به من گوش بدی؛امّا دیدی که بیست و پنج دقیقه هم نشد.حالا نوبت توست،تو بگو.از مادرت، حالش چطوره؟اون وقتا می گفتی مریضه،می گفتی بعد از پدر خدابیامرزت سکته کرده.هیچ وقت ندیدمش.بهتر که شده ایشالله؟خواهرات،برادرات،تعریف کن.»

چشم به لب های ملیحه اش دوخته بود که سکوت را بشکند.ضربه ی توپ پلاستیکی که به پایش خورد،او را به خودش آورد.پسربچّه ای دوان دوان به دنبال توپش آمد و بین رضا و ملیحه قرار گرفت.وقتی رضا توپ را در دست های کوچک پسر بچه می گذاشت در پشت نیمکت ملیحه، زنی را دید که چادر مشگی با گل های درشت به سر کرده بود.نگاهش را از چشم های ملیحه برداشت و به چشم های زنی که ظاهراً بزرگتر پسرک بود دوخت.از پشت عینک هم می شد تشخیص داد که همرنگ چشم های ملیحه بودند.توپ را به پسرک داد و متوجّه شد که ملیحه سرجایش نیست.فهمید دوباره مثل همان روزهای عشق و عاشقی که تا غریبه ای پیدا می شد خودش را گم می کرد،باز هم فرار کرده تا داستان عشقی شان لو نرود.

بی اختیار به زنی که نسبت به او به شدّت احساس آشنایی می کرد «سلام» کرد و با احتیاط پرسید:«ملیحه خانوم؟»زن دست پسربچه را در مشتش فشرد و گفت:«شما؟» رضا دستپاچه شد و گفت:«ببخشید،مثل این که اشتباه گرفتم.»زنی که صدایش برای رضا آشناتر از چهره اش بود گفت:«خودم هستم. شما؟» رضانفس عمیقی کشید و گفت:«خیلی داغون شدم؟حق داری اگه با نگاه اول منو نشناسی. این منم رضا یراقچی. امّا چشم بد دور خوب موندی ها.عین همون سالها، همون وقتا که حلوا می آوردی سر خاک پدر خدابیامرزت...»

از ادامه ی گفت و گوی یک طرفه ای که بیست و پنج سال تمام و حداقل روزی یک بار آن را با خودش مرور کرده بود،منصرف شد. به این فکر می کرد که این بار دیگر خواب و خیال نیست. این بار خود ملیحه است که مقابلش ایستاده.از ظاهرش پیداست که او هم به اندازه ی بیست و پنج سال تغییر کرده.در تمام این سال ها ملیحه ی شانزده ساله اش را تماشا کرده بود. امّا هیچ وقت فکر نکرده بود که ملیحه ی واقعی جذاب تر هم باشد. به آسمان نگاه کرد و در دل خدا را شکر کرد که هنوز ملیحه برایش مانده است.

-«پس یه بار دیگه سلام...کیه؟»و اشاره کرد به پسربچه ای که هاج و واج به آدم بزرگ های بالای سرش نگاه می کرد.

-«علیک، نوه مه،پسر دخترم. اسمش عرشیاست... حالا شما بگین.»

-« می خوام بگم ،امّا نمی دونم از کجا شروع کنم؟!»

-«از خانوم خارجی خوشگلت، از بچه های موبورت، از زندگی شیک و پیکت.اصلاً شما کجا اینجا کجا شازده؟»

-«طعنه می زنی؟»

-«بی معرفت، ملیحه ی بدبخت هیچی، حاجی یراقچی و انسی خانوم چی؟به چه جرمی چشم به راشون گذاشتی و دق مرگشون کردی؟خدا رحمتشون کنه.»

-«می گم حالا... کی شوهر کردی که حالا نوه ی دو سه ساله داری؟»

-«ربطی داره به شما؟ مهمّه مگه؟»

-«بیا راست حسینی و رک و پوست کنده حرف بزنیم.»

-«زندگی خارجی از یادت نبرده که شرعاً باید یه حدودی بین من و تو باشه؟ من شوهر کردم. داماد دارم.می بینی که نوه هم دارم.از زندگیمم راضی ام.شکایتی هم ندارم... تازه بعد از این همه سال سرو کلّه ات پیدا شده که چی؟»

-«حلوا نیاوردی؟»

-«چیه شیکمو؟ گرسنه ای؟»

-«داری بد حرف می زنی ملیحه.»

-«بگید ملیحه خانوم لطفاً.من حالا یه مادر بزرگم. پیش بچّه اینجوری صدام نکنید.»

-«ببخشید خانوم بزرگ،حاج خانوم،ملیحه خانوم.اجازه بده برات بگم که فاصله ی اون روز و این روزم فقط توی این چن کلمه خلاصه می شه:غربت،در به دری،حیرت، حبس و بازم حیرت. نه زنی در کار بوده و هست نه بچّه ای.راننده ی فرودگاه می گفت که دیگه خیلی چیزا مثل عشق و وفاداری و رنج کشیدن و پاک باختن و اینا خیلی بی معنی شدند... دعا دعا می کردم که تو عوض نشده باشی که... فکر کن مثل اصحاب کهف بیست و پنج سال توی غار تنگ و تاریک به خواب رفتم و حالا که بیدار شدم و برگشتم به شهر و بین مردمم،نه من اونارو می شناسم، نه اونا منو.سکّه ام شده پول سیاه. فکر کن همون سالها مُردَم و امروز  زنده شدم. برام بگو چی به سرم اومده این مدّت... خواهش می کنم.»

-«از قدیم گفتند:بی خبری خوش خبری.»

-«امّا می خوام بدونم.»

-«تو که رفتی حاجی یراقچی یه ماه بعدش سکته کرد و به رحمت خدا رفت.شایع شده بود که بیشتر دارایی شو خرج فراری دادن تو کرده بوده و می گفتن تو هم اون ور مرز  با کامیون تصادف کردی و کشته شدی. حالا یا به خاطر تو یا به خاطر پولاش سکته زد و رفت. انسی خانوم هر شب جمعه می اومد سر خاک.هیچ وقت مرگ تو رو باور نکرد و همیشه نگاهش به در بود که برگردی.می گفت:دلم گواهی می ده که بچّه ام زنده است امّا یه جایی گیر افتاده... تقریباً یک سال پیش اونم به رحمت خدا رفت و آوردند کنار پدر و برادرت به خاک سپردنش.»

رضا با سرآستین نم گوشه ی چشمش را گرفت و آهی کشید و گفت:«حدس می زدم که زنده نباشن وگرنه هر طور شده بود سراغی ازم می گرفتن.منی که بعد از داداشم تنها امید و ثمره ی زندگی شون بودم.خدا رحمتشون کنه. حالا کمی هم از خودت بگو.»

-«واقعاً مهمّه؟»

-«آره که مهمّه.حالا تنها کسی که منو می شناسه و برام مونده تویی.»

-«همون سال ها که حلوای بابام شد شیرینی آشنایی مون؛همون وقتا که از ترس داداشام و پاسدارای کمیته، پنهونی به هم علاقه مند شدیم... چه قدر سخت بود! مثل حالا نبود که دختر و پسر خیلی راحت به هم اس ام اس بدن، قرار بذارن، چت کنن،راحت باشن و کسی هم مزاحمشون نشه؛...یادته که یه دستمال کاغذی بهت دادم که ماتیک لب هامو روش انداخته بودم وخط دورش رو با مداد قهوه ای کشیده بودم و یواشکی داده بودم بهت که به یادم باشی؟چن تار مو هم لاش گذاشته بودم؟» مکثی کرد. رضا فقط نگاهش می کرد و منتظر بود که ملیحه بقیه ی حرفش را بزند. ملیحه گوشه و کنار چادرش را روی زانو هایش جا به جا کرد و گفت:«اگه هنوز اون دستمال پیشت باشه بقیه شو بهت می گم.حق بده که برای ادعاهات مدرک بخوام.»

رضا خنده ی بلندی سرداد و گفت:«مگه من ادعای پیغمبری کردم؟» زیپ کوله اش را باز کرد و مدارک هویتی اش را یکی یکی روی نیمکت و در فاصله ی بین خود و ملیحه چید و گفت:«این همه مدرک ! به خدا خودمم،رضا پسر حاج مراد یراقچی و انسی خانوم حسینی.» ملیحه سرش را تکان داد و گفت:« فقط دستمال خودمو می خوام.»رضا باز هم خندید و گفت:« امّا این آسان ترین شرطی بود که می تونستی بذاری.»مثل شعبده بازی که بخواهد تماشاچی اش را حیرت زده کند؛ از پشت جلد شناسنامه اش دستمال کاغذی تا خورده ای را درآورد و جلوی چشم های ملیحه گرفت و به آرامی تای آن را باز کرد و عکس لب های ملیحه را نشانش داد و پرسید:«خودشه؟» ملیحه در نهایت ناباوری دستمال را از رضا گرفت و شعر نیما را که به خط خودش و با مداد چشم زیر عکس لبهایش نوشته بود خواند:«گرم یاد آوری یا نه/من از یادت نمی کاهم/ تو را من چشم در راهم.»

-«واقعاً چشم به راهم بودی؟»

-«اوّل بگو بدونم تو واقعاً زن نگرفتی؟»

-«توی زندان مگه زن خیرات میکنن؟به پیر به پیغمبر تمام این مدت زندانی بودم.»   

ملیحه ابرویش را بالا کشید و با گوشه ی چشم نگاهی به رضا انداخت و پرسید:«یعنی می گی باور کنم؟»مکث کوتاهی کرد و پیش از اینکه رضا چیزی بگوید،چشم هایش را بست و  گفت:«باور می کنم.» رضا این عادت او را هم می شناخت.هر وقت ملیحه مکث می کرد معلوم بود که دارد خودش را برای یک سخنرانی جدّی آماده می کند.«همون طور که گفتی خیلی چیزا عوض شده.اگه الآن شلوار خمره ای دمپا تفنگی بپوشی مسخره ات می کنن.اگه مانتوی بلند تنت کنی،بهت می خندن.اگه ریش بذاری با انگشت نشونت میدن.حالا دیگه خود حکومتی ها هم ریش درست و حسابی نمی ذارن که بهش بشه گفت ریش.اگه حجاب کامل داشته باشی می گن دهاتیه.اگه آرایش نکنی می گن افسردگی حاد داره. اگه درست حرف بزنی می شی ملا لغتی.اگه پول و موقعیت نداشته باشی بی عرضه و دست و پا چلفتی شناخته می شی.دیگه امروزه روز معنی و مفهوم خیلی چیزا عوض شد. یادته وقتی توی یه محله یکی شهید می شد،چه قیامتی به پا می شد؟چه تحویلی می گرفتن خانواده شو؟چه عزیز می شدن دور و بریاش؟امّا حالا طوری از شهدا یاد می کنن که انگار جنایتکار جنگی بودند نه مدافع کشور و ناموس و دین!نمی دونی چه جنگیه اون بالا!بین همون هایی که قراره ملت و مملکت رو بچرخونن.همه شون افتادن به جون هم و همدیگه رو به دزدی و دروغ و خیانت متّهم می کنن. تازه بعد از این همه سال که از انقلاب و از جنگ گذشته به مردم می گن گول خوردین، کلکتون زدن، چاپیدنتون، این هم  دلیل ومدرک.هر کدوم مدّعی هستن که راست می گن و حق با اوناست؛امّا هیچ کدوم به نفع مردم کوتاه نمیان.مردم رو انداختن به جون هم.پسر تو روی پدرش می ایسته؛برادر تو گوش خواهرش می زنه.رییس زیرآب کارمندشو می زنه؛مرئوس، رییس شو می فروشه. بد اوضاعیه آقا رضا!چن وقت که بگذره آرزو می کنی که کاش برنگشته بودی. گاهی دلم به حال طفلی شهدای جنگ و انقلاب می سوزه؛ می گم نکنه خونشون به هدر بره.معنی شهادت هم عوض شده. هرکسی از هر طرف هم که تو خیابون و بیابون کشته می شه بهش می گن شهید.شهید اصلاحات،شهید عدالتخواهی!...»

عرشیا از  این که آدم بزرگ ها ی بالای سرش فقط حرف می زدند و توجهی به او نداشتند؛ کلافه شده بود. گوشه ی چادر ملیحه را گرفته و گفت:«مادر جون حوصله ام سر رفته.بستنی می خوام.» ملیحه دستی به سر نوه اش کشید و صورتش را بوسید و به رضا گفت:«بریم یه بستنی بخوریم.»

هر دو فهمیده بودند که باید مراعات حال بچّه را هم بکنند و موقتاً حرفی نزنند.وارد کافه ای در بازارچه ی حرم شدند و بعد از خوردن بستنی به حساب ملیحه ،به زیارت قبر رهبر بزرگ انقلاب اسلامی رفتند.داخل ضریح دو سنگ قبر بود که ملیحه آن ها را به رضا معرفی کرد:«اون بزرگه قبر امامه،اون یکی هم قبر پسرش احمد آقاست.حالا هم نوه ی امام،پسر احمد آقا که اسمش سید حسنه،مسئول این دم و دستگاهه.بعضی شبام اینجا نماز جماعت می خونه.»

گوشه ی دنج و خنکی پیدا کردند و نشستند.عرشیا از خستگی به خواب رفت.رضا کوله اش را زیرسر او گذاشت و مادربزرگش چادرش را کشید رویش.رضا سر صحبت را دوباره باز کرد و گفت:«همه ی اینایی که درباره ی مردم و مملکت گفتی برام تازگی داشت امّا اگه دلخور نمی شی باید بگم که اصلاً برام مهم نیست.می دونی که از اولشم خانواده ی من اهل سیاست و روشنفکربازی و حماسه سازی و این جور لوس بازی ها نبود.سرمون به کسب و کارمون بود و اگه کشته شدن برادرمم نبود ما هیچ جوری به این نظام گره نمی خوردیم؛ تازه همو نجوری شم با اون کارایی که پدرم کرد وصله ی ناجوری به حساب می اومدیم.امّا شماها مثل ما نبودین. حزب اللهی و اهل جمعه و جماعت و کمیل و ندبه و توسّل بودین.واسه خودتون یه جبهه ی پشت جبهه بودین.شایدم آخر سری با یکی از همون بسیجی ها و پاسدارا ازدواج کرده باشی!»

-« نپرس که چه طور و با کی ازدواج کردم. باشه؟»

-«امّا تو پرسیدی. خیلی هم زود پرسیدی.حتی قبل از این که حال خودمو بپرسی،از خانوم خوشگله ی خارجیم پرسیدی. مگه نه؟»

-« خوب هر چی باشه من یه زنم، فرق دارم با تو...امّا دیگه نمی پرسم، تو هم نپرس.»

-«ولی تو پرسیدی و جوابتم گرفتی. من نباید بدونم کجای خط زندگیمم؟... راستی چرا حلوا نیاوردی؟»

-«بعد از گم شدن تو، دیگه حلوا نیاوردم.می ترسیدم این بار به دهن یکی دیگه خیلی شیرین بیاد و کار بده دستم.همون یه بار برای هفت پشتم بس بود.»هر دو حسابی خندیدند و ملیح

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:نشانی,داستان,الهه ی الهام,حسن سلمانی, :: 14:35 :: نويسنده : حسن سلمانی

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان